مهرزادمهرزاد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

مهرزاد کوچولوی ما

lمهرزادو دندوناش

پسر خوشگل ماما ن این روزا سخت مشغول دندون در اوردنی وچهار  تا از دندونای عقب با هم داره در میاد وشما کلا اعتصاب غذا کردی و کلی لثه هات می خاره واذیت می شی .بمیرم برای کوچولوم .وقتی می خوام لثه هاتو  ماساژ بدم گاز می گیری ولی من این کارو می کنم .حالا می فهمم که مادرا راضین دردای بچه شون مال اونا باشه چه حسی داره.ایشالله وقتی دندونات هر چه زودتر دربیان که زمان کمتری درد بکشی عزیزم.ولی از این حرفا گذشته دلبندم روز به روز کارا جدیدی تری یاد می گیری ودوست داشتنی تر می شی. به آهنگ وکارتون خیلی علاقه داری.همیشه می شه با چند اهنگ که توی موبایل منو ومامانی هست گریه هاتو آروم کرد وحواستو چرت کردو کلماتی رو می تونی بگی  و بعد از من تکرار...
20 آذر 1391

تابستون پر ماجرا برای خانواده ما(برای دوستای وبلاگی مهرزادم)

راستش الان تقریبا 3-4 ماهی میشه که به وبلاگ پسری سر نزدم .از همون تاریخی که آخرین مطلبو گذاشتم اتفاقای خیلی  زیادی برای ما پیش اومد .مهمترین اون خونه خریدن ما بود .ما اصلا فکر نمیکردیم که امسال خونه بخریم ولی از پا قدم پسر نازمون خونه دار شدیم که این پروسه 2ماهی طول کشید از گشتن دنبال خونه وجمع کردن اثاث تا جابه جا شدن ،که خیلی هم سخت بود ومهرزاد هم کلی آتیش سوزوند.دیگه جونم براتون بگه توی این مدت از شهرستان مهمون داشتیم،عمه کوچیک من که یک سال از من بزرگتره نی نی دار شد ویه پیر ناز به دنیا اوردومامانم که بیشترین کمک رو همیشه تو نگه داشتن مهرزاد بهم می کرد یه هفته ای رفت واز عمه مواظبت کرد ومن هم از بابا و مهدی مواطبت می کردم و3 روز هم ب...
21 آبان 1391

9 ماهگی مهرزاد جونم

مامانی امروز شما دقیقا 9 ماه و5 روزته... چقدر زمان زود می گذره عزیزم خیلی شیطون شدی ،همش باید حواسم بهت باشه وگرنه خرابکاری می کنی مثلا امروز فقط چند دقیقه گذاشتمت توی اتاقت واسباب بازیهاتو جلوت گذاشتم تا برم ظرف بشورم که یه دفعه نگران شدم اومدم ببینم داری بازی می کنی یا نه توی اتاقت نبودی رفته بودی توی اتاق خواب ما و داشتی خاک گلدونومی ریختی زمین ومی خوردی .دور ودهنت خاکی بود ویه سنگ کوچیک هم توی دستت بود که به زور ازت گرفتمش...به خیرگذشت ولی از این به بعد می زارمت یه جایی که جلوی چشمم باشی. این روزاخیلی اذیت می شی چون دندونای بالاییت داره در میاد عزیزم ...الان 2 تا دندون پایینت کامل بیرون اومدن ویه دندون بالا نصفش بیرون اومده و اون یکی ...
30 تير 1391

هشت ونه ماهگی مهرزاد گلم

عزیزم توی این ماهها هوا گرمه وشما هم داری دندون در میاری وخیلی بی قراری وخوب غذا نمی خوری وهر روز یه مدل سوپ درست می کنم وشما نمی خوری و دور می ریزم .و تنها چیزی که یه کم دوست داری حریره بادومه وشیر مامان  و وزنت هم اضافه نشده ولی همه می گن اشکالی نداره چون داری دندون در میاری. مامان هم حدود یک ماه سرما خوردگی داشت و نتونسته بیاد و واست بنویسه .همون شبی که فهمیدم سرما خوردم رفتم پیش دکتر وآمپول پنی سیلین وکلی دارو بهم داد ومن به این امید بودم که زود خوب می شم وشما رو مریض نمی کنم ولی آخرای مریضی یک ماهه من شما هم سرما خوردی .بمیرم مامانی حاضرم خودم تمام سالو مریض باشم ولی شما یه روز هم مریض نباشی  ولی خوب شما برای دومین بار...
7 تير 1391

تواناییهای پسرم تا امروز

پسرم از یک ماهگی شما خندیدن به صورت واضح رو انجام دادی قبلا خنده و اخم ،تعجب رو قاطی انجام می دادی یعنی بدون اراده عضلات صورتت حالتها رو به خودش می گرفت بگذریم اون موقع هم من وبابایی به همین خنده ها ذوق می کردیم.وتوی 3-4 ماگی بود که دمر می شدی ....دو سه بار هم از روی تخت افتادی ولی روی بالشها ومن دیگه شما رو بدون محافظ روی تخت خودمون نمی زاشتم .توی 5 ماهگی سینه خیز می رفتی وسعی می کردی خودتو به چیزایی که می خوای برسونی واینکه توی خواب هم می تونستی به یک طرف  ودمر بخوابی ...یادمه اسفند ماه که برای اولین بار سرما خورده بودی ،شما رو پیش دکترت بردیم من از دکترت پرسیدم توی خواب دمر هم می شه برای تنفسش مشکلی نداره ودکتر گفت نه دیگه حتما خودش ...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر

روز شنبه 23 اردیبهشت روز مادر بود همین جا از مامان خودم که برای من خیلی خیلی زحمت کشیده ودر هر زمانی که به کمکش نیاز داشتم کنارم بوده تشکر کنم .واقعا با هیچ جمله ای وبا هیچ عملی نمی تونیم اونجور که لایق مادرا هست ،ازشون تشکر کنیم. فقط می گم مامان خیلی دوست دارم. روز شنبه من وقت دکتر داشتم .من وشما وبابایی رفتیم چهار راه طالقانی.بابایی شما رو بیرون نگه داشت ومن رفتم واومدم وبابایی توی یه مغازه لباس بچه های خوشگلی دیده بود ....با هم رفتیم تا اگه خوشمون اومد برای شما لباس بخریم ...یه لباس بود که خیلی ناز بود ...تنت کردیم ...وای ماشالله ....خیلی ناز شده بودی...همونو برات خریدیم...مبارکت باشه عزیزم....قراره ماه بعد شما رو آتلیه ببریم ویه عکس ...
27 ارديبهشت 1391

نوروز1391 با یکی یدونمون

عزیزم روز 19 اسفند تولد کسرا بود کسرا از شما 7 ماه بزرگتره وفامیل دور بابایی میشه ولی ما با هم خیلی صمیمی هستیم توی همون مهمونی تصمیم گرفتیم که تعطیلات نوروز رو با اونا وفامیلای هدیه ،خاله کسرا با هم شمال بریم قرار شد که روز عید، قبل از سال تحویل ،راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم. صبح ساعت 5-6 بود راه افتادیم وسال تحویل یه جا وایستادیم وعکس گرفتیم .این سفر واقعا خوش گذشت فقط شما وکسرا توی یه اتاق بودید وشبا موقع خواب من و هدی (مامان کسرا )رو بیچاره کردید هر کدومتون که برای شیر خوردن بیدار می شد اون یکی رو هم بیدار می کرد خلاصه ما خواب نداشتیم.عید شماتوی 6 ماه بودی ومن فرنی وحریره بادوم رو به توصیه دکترت شروع کرده بودم واونجا هم برات به سختی ...
22 ارديبهشت 1391