مهرزادمهرزاد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

مهرزاد کوچولوی ما

وارد شدن دلبندم به دنیا

من وبابایی بیشتر شبا خونه مامان اکرم می رفتیم  چون مامان دیگه نمی تونست کاری انجام بده بیشتر اوقات دایی مهدی  صبح می اومد دنبالم ومی رفتم خونه ی مامانی  و بعد از ظهرساعت 5  هم بابایی می اومد وشب با هم به خونمون برمی گشتیم.روز سه شنبه هم طبق قرار همیشگی دایی مهدی اومد دنبالم ورفتیم خونه مامانی .دو سه شب بود که بی خوابی داشتم ونخوابیده بودم وخیلی خسته بودم وظهر هم سعی  کردم نخوابم تا شب بتونم بخوابم.شب هم دیگه داشتم چرت می زدم ولی مامانی گفت نخواب که رفتی خونتون بتونی بخوابی.حدود ساعت 12 بود که با بابایی به خونه برگشتیم .منم که خیلی خوابم میومد زود رفتم که بخوابم ولی غافل از اینکه شما تصمیم دارید که به این دنیا تشریف ب...
22 ارديبهشت 1391

از اومدنت تا الان

می خوام از 20 مهر 1390 تا الان 21 اردیبهشت 1391 که شما هفت ماهت شده عکس بزرام وخاطراتی که یادم میاد وتقریبا مهمه بنویسم. مامانی اکرم تا 2 هفته اومد خونمون واز من و شما مواظبت کرد .طفلی خیلی اذیت شد وما همیشه ازش ممنونیم.بعضی ها می اومدن دیدنمون ولی ماهم یه مهمونی توی روز 15 هم گرفتیم که خاله ها و زندایی وخیلی های دیگه رو دعوت کردیم....شما هم خیلی پسر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی .اینم عکس از 15 روزگی جیگرم اینم بغل بابایی شما اغلب شبا تا ساعت 2-3 بعضی اوقات هم تا 4 بیدار بودی.گریه نمی کردی...خیلی به ندرت،فقط وقتی دل درد داشتی.فقط می خواستی بازی کنی.قربونت برم عزیزم.... بگذریم از اینکه نه پستونک می گرفتی ونه شیشه وهمیشه باید کنا...
21 ارديبهشت 1391

بارداری تا اومدن نی نی قشنگم

امروز شما 7 ماهت کامل شده.می خوام خاطرات قبل از به دنیا اومدنت واین 7 ماه رو کلی بنویسم واز روزای آینده به روز باشم.خوب تا الان تا 11 هفته و6 روزگیت برات گفتم تا اون موقع معلوم نبود که شما گل پسری.فقط خاله پری وبابییت نظر دادن که شما دختری وگرنه همه گفتن که پسری.من اوایل بارداری سرکار می رفتم( تا 4 ماهگی )ولی بعد تصمیم گرفتم که خونه بمونم چون هوا خیلی گرم بود،برای اینکه به شما آسیبی نرسه وهم اینکه می خواستم بعد از به دنیا اومدنت بزرگ شدن شما رو ساعت به ساعت ببینم ولذت ببرم وچون نمی خواستم حداقل تا 2  سالگی شما سر کار برم وبه همین خاطر دیگه خونه موندم وکارو رها کردم.دقیقا 15 هفته و2 روزت بود که فهمیدیم که شما پسری وبابییت یه پیتزا به من ...
20 ارديبهشت 1391

روزای اول اول

می خوام از روزای اول اول بنویسم.چون حیفم میادکه توی وبلاگت نباشه.منو وباباییت بعد از 2-3 سال زندگی مشترک جای یه نی نی رو خالی می دیدیم واز خدا خواستیم بهمون یه فرشته بده تا اینکه تقریبا روزای آخر ماه بهمن سال 89 بود که فهمیدیم دعاهامون مستجاب شده ....نمی دونی روزی که آزمایش بارداری مامان مثبت شد چه حالی داشتیم...زودی خبرو به همه دادیم وکلی ذوق کردیم وهزاران فکر توی سرمون بود .... سونوگرافی اول 6هفته و 3 روز رو نشون می داد...بار دوم که سونو رفتم یه تصویر از شما رو دیدم که خیلی دوسش دارم،شما اون موقع 11 هفته و6 روزت بود.ومن با همین عکس عاشقت شدم .... اینم اولین عکست     ...
20 ارديبهشت 1391

سلام پسر گلم

الان که این مطلب و می نویسم ساعت یک نیمه شبه.خیلی قبل تر،قبل از اینکه به دنیا بیای باید این وبلاگو درست می کردم .ببخشید مامانی.ولی دوستان می گن هنوزم دیر نیست.پس با نام خدا آغاز می کنم.
17 ارديبهشت 1391