وارد شدن دلبندم به دنیا
من وبابایی بیشتر شبا خونه مامان اکرم می رفتیم چون مامان دیگه نمی تونست کاری انجام بده بیشتر اوقات دایی مهدی صبح می اومد دنبالم ومی رفتم خونه ی مامانی و بعد از ظهرساعت 5 هم بابایی می اومد وشب با هم به خونمون برمی گشتیم.روز سه شنبه هم طبق قرار همیشگی دایی مهدی اومد دنبالم ورفتیم خونه مامانی .دو سه شب بود که بی خوابی داشتم ونخوابیده بودم وخیلی خسته بودم وظهر هم سعی کردم نخوابم تا شب بتونم بخوابم.شب هم دیگه داشتم چرت می زدم ولی مامانی گفت نخواب که رفتی خونتون بتونی بخوابی.حدود ساعت 12 بود که با بابایی به خونه برگشتیم .منم که خیلی خوابم میومد زود رفتم که بخوابم ولی غافل از اینکه شما تصمیم دارید که به این دنیا تشریف بیاریدو....خلاصه ساعت 12/5 بود که من وبابایی رفتیم بیمارستان وبه مامانی اینا هم زنگ زددیم که خودشون بیان بیمارستان کسری.....
نمی خوام از خاطره روز زایمان بگم چون خیلی سخت گذشت ولی ساعت 1بعد از نیمه شب که من بستری شدم شما ساعت 7/5 بعد از ظهر به دنیا اومدی وبا خودت تمام شادیهای دنیا رو برای ماآوردی.وقتی آوردنت تا بهت شیر بدم بهت نگاه می کردم باورم نمی شد که این تو بودی که توی دل مامان شیطونی می کردی وحالااینقدر مظلوم بودی....خیلی لحظه قشنگی بود.... وقتی برای اولین بار بوسیدمت.....خدا رو شکر می کردم به خاطر هدیه ای که بهمون داد
اینم عکسی که بابایی توی بیمارستان وقتی برای اولین بار دیدت ازت گزفته بود
فرداش حدودا ساعت 10 صبح من وشما وبابایی برگشتیم خونه
.
اینم عکس 2 روزگی عزیز دلم
واین گونه بود که خانواده ما سه نفری شد.از همون لحظه اول من وبابایی عاشقت شدیم...تا الان که اینو می نویسم هزار برابر عاشقت شدیم...خیلی دوست داریم