مهرزادمهرزاد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

مهرزاد کوچولوی ما

تعطیلات تابستان92

بعد از اینکه یه ماهی تو خونه بودم وروزه داری میکردم ،خیلی به یه سفر احتیاج داشتم وروزبه هم خیلی خسته بود وتعطیلات روزبه هم بعد از ماه رمضون بود تصمیم گرفتیم بریم شمال.با هر کدوم از دوستامون برای همسفر شدم باهامون صحبت کردیم ولی همگی به یه دلیلی نمیتونستن بیان وفقط مامانم باهامون اومد .اول رفتیم ماسوله وبعد تالش واسالم وساحل گیسوم وروز اخر هم قلعه رود خان.واقعا زیبا بود،آدم وقتی این همه زیبایی رو میبینه احساس کوچیکی میکنه و به بزرگی خدا پی میبره .بگذریم عزیزدل مامان عاشق دریایی و همش توی آب بودی وبه زور باید از آب جدات میکردیم وکلی با هر موجی که بهت میخورد میخندیدی وکلی شن بازی کردی.وبا اینکه کرم ضد آفتاب برات زدم ولی کلی سوختی وسیاه شدی.کلی ...
12 شهريور 1392

اون روزا واین روزا

میدونم خیلی تنبل شدم .خیلی وقته که وبلاگتو اپ نکردم .راستش اصلا برام هیچ وقتی نمیزاری وتا موقعی هم که بیداری نمیشه پای نت بشینم چون میای ومیخوای بیای بغلم وفضولی کنی .قبلا هم شبا بیدار میموندم ولی این چند وقت که هم شما رو از شیر گرفتم (که خودش داستانی بود)و هم یه هفته ای مریض بودی، یه نوع ویروس به اسم ویروس کف پا ودست بود رو گرفتی واز دایی محمد یه ویروس که چشمت ورم کرده بود وقرمز شده بود (وای من چی کشیدم تا خوب شد ی روزی 9بار قطره توی چشمت میریختم .کلی عصبی شده بودی ،نور اذیتت میکرد ولی خوب خدا رو شکر 10روز طول کشی وخوب شد ولی دکترت گفته بود تا یک ماه باید قطره ریختن ادامه میدادیم وهم از نیشابور مهمون داشتیم و هم نامزدی فائزه و الان که آخرای...
16 مرداد 1392

فروردین 1392

این سال جدید برای ما پر از عروسی بود 2تا از دختر عموها ی من و3تا از پسر عمه هام ازدواج کردن البته یکی از دختر عموها با یکی از پسر عمه ها ازدواج کرد در کل4تا عروسیکه 2تاش توی ایام تعطیلات نوروز بود .به همین دلیل ما هم از روز یک فروردین برای اولین بار توی زندگی پسرم به بروجرد رفتیموپسر گلم با شهری که من از کودکی سالی 2بار به دیدن پدر بزرگ ومادر بزرگم می رفتم آشنا شد. شب قبل از سال تحویل یعنی سه شنبه خونه مامان روزبه بودیم وفرداش که سال تحویل بود خونه خودمونوفردا صبحش هم با دایی محمد وفرنوش جون به سمت بروجرد حرکت کردیم چون حنا بندون روز 2 فروردین بود.مهرزاد جونم حالش خیلی خوب بود وتوی راه کلی از ماشین سواری لذت برد . مهرزادم از روز 4 فروردی...
30 ارديبهشت 1392

بالاخره عکسای آتلیه

این عکسا در تاریخ 30/10/91 گرفته شده که جیگرمامان دقیقا 1 سال و3 ماه و10 روزه هستش وقتی عکاسه عکس می گرفت کیف کرده بود چون مهرزاد با هر ژستی که می گرفت می خندید .همش می گفتن که تو خیلی خوبی .فکر کنم با هر فلاش دوربین مهرزاد خندش می گرفت.ببینین ولذتشو ببرین. فدای پسر نازم بشم.   البته عکسا بیشتر بود ولی الان بقیه شو ندارم. عزیز دلم انشالله عکسای فارغ التحصیلی دانشگاهتو توی وبلاگت بزارم. خیلی خیلی خیلی بیشتر از قبل عاشقتم.دوست  دارم.دوست دارم .دوست دارم. ...
30 بهمن 1391

شیرین کاریهای شیرینم

عزیزم امروز شما دقیقا 14 ماه ونیمه هستی ومن روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تو رو دارمو به خودم به خاطر داشتن تو می بالم وفکر می کنم بزرگترین چیزی که خدا تا به امروز بهم  داده وجود شماست. هزار بار دوست دارم ،عاشقتم .با هر خنده ات شاد میشم وبرای همه اونایی که از این نعمت محروم ان دعا می کنم.شما روز به روز داری چیزای جدید تری یاد می گیری وبا کارات دل نه تنها من بلکه هر کسی که می بینت می بری. . حالا میخوام چند تا از شیرین کاریاو کلمه هایی که میگی رو البته تا جایی که الان یادمه بگم.بیه یعنی بله رو می گی مثلا وقتی برات شعر عمو زنجیر باف می خونم بعد از من می گی بیه.یا با طرف مقابلت دست میدی وسرت رو بالا وپایین می بری ومی گی یایا یعنی ...
6 دی 1391

بازم جیگرم سرما خورد

داستان از اینجا شروع شد که مامانی دلش برای بابا بزرگ یعنی بابا بزرگ من تنگ میشه ووقتی می فهمه که بد جوری سر ما خورده میره عیادت وبعد خودش سرما می خوره وبعد هم شما وبعدش من وروزبه وشنبه 25 آذر بود که بردمت دکتروبازم داروهای تکرای دفعه قبل .دیگه فکرشئ بکن هر سه تاییمون مریض ومنم که باید از شما گرستاری می کردم خیلی سخت بود البته ناراحتی وسرفه های تو رو که می دیدم از همه چی سختتر بود وبینی ت کیپ می شد وشبا نمی تونستی شیر بخوری وگریه می کردی و دوباره از غذا افتادی ومن هی حرص می خوردم که شما بازم ضعیف می شی .به خدا خیلی مراقبم که سر ما نخوری ولی هوا سرد شده وآلودگی هوا هم که این روززا بیداد می کنه ومدارس  رو تعطیل کرده بودن.کاریش نمیشه کرد ای...
6 دی 1391

حادثه خبر نمیکند!!!

چهارشنبه هفته پیش بود که من وشما خونه تنها بودیم ،تصمیم گرفتم با هم بریم حموم.از اون جایی که هر دومون تازه سرما خوردگیمون بهتر شده بود سعی کردم زیر در حموم رو بپوشونم تا باد سردی به شما نخوره وآب گرم هم دایم باز بود . هر دومون رو شستم ورفتیم بیرون سریع لباس برات پوشوندم وبا سشوار موهات خشک کردم وبعد شیر بهت دادم وشما خوابیدی ولی بعدش وقتی داشتم ناهار می خوردم کم کم سر درد گرفتم .یواش یواش حالم بدتر شد تا به گلاب به روتون  هم رسید .که زنگ زدم باابیی از سر کار اومد ومامانی ودایی مهدی هم اومدن وبعد در مانگاه وامپول وسرم واینا .خدا خیلی بهمون رحم کرد که شما چیزیت نشد.تا روز بعدش هم یه جورایی ضعیف شده بودم ولی الان خیلی خوبم عزیزم ولی دیگه م...
6 دی 1391

lمهرزادو دندوناش

پسر خوشگل ماما ن این روزا سخت مشغول دندون در اوردنی وچهار  تا از دندونای عقب با هم داره در میاد وشما کلا اعتصاب غذا کردی و کلی لثه هات می خاره واذیت می شی .بمیرم برای کوچولوم .وقتی می خوام لثه هاتو  ماساژ بدم گاز می گیری ولی من این کارو می کنم .حالا می فهمم که مادرا راضین دردای بچه شون مال اونا باشه چه حسی داره.ایشالله وقتی دندونات هر چه زودتر دربیان که زمان کمتری درد بکشی عزیزم.ولی از این حرفا گذشته دلبندم روز به روز کارا جدیدی تری یاد می گیری ودوست داشتنی تر می شی. به آهنگ وکارتون خیلی علاقه داری.همیشه می شه با چند اهنگ که توی موبایل منو ومامانی هست گریه هاتو آروم کرد وحواستو چرت کردو کلماتی رو می تونی بگی  و بعد از من تکرار...
20 آذر 1391

تابستون پر ماجرا برای خانواده ما(برای دوستای وبلاگی مهرزادم)

راستش الان تقریبا 3-4 ماهی میشه که به وبلاگ پسری سر نزدم .از همون تاریخی که آخرین مطلبو گذاشتم اتفاقای خیلی  زیادی برای ما پیش اومد .مهمترین اون خونه خریدن ما بود .ما اصلا فکر نمیکردیم که امسال خونه بخریم ولی از پا قدم پسر نازمون خونه دار شدیم که این پروسه 2ماهی طول کشید از گشتن دنبال خونه وجمع کردن اثاث تا جابه جا شدن ،که خیلی هم سخت بود ومهرزاد هم کلی آتیش سوزوند.دیگه جونم براتون بگه توی این مدت از شهرستان مهمون داشتیم،عمه کوچیک من که یک سال از من بزرگتره نی نی دار شد ویه پیر ناز به دنیا اوردومامانم که بیشترین کمک رو همیشه تو نگه داشتن مهرزاد بهم می کرد یه هفته ای رفت واز عمه مواظبت کرد ومن هم از بابا و مهدی مواطبت می کردم و3 روز هم ب...
21 آبان 1391