مهرزادمهرزاد، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

مهرزاد کوچولوی ما

9 ماهگی مهرزاد جونم

مامانی امروز شما دقیقا 9 ماه و5 روزته... چقدر زمان زود می گذره عزیزم خیلی شیطون شدی ،همش باید حواسم بهت باشه وگرنه خرابکاری می کنی مثلا امروز فقط چند دقیقه گذاشتمت توی اتاقت واسباب بازیهاتو جلوت گذاشتم تا برم ظرف بشورم که یه دفعه نگران شدم اومدم ببینم داری بازی می کنی یا نه توی اتاقت نبودی رفته بودی توی اتاق خواب ما و داشتی خاک گلدونومی ریختی زمین ومی خوردی .دور ودهنت خاکی بود ویه سنگ کوچیک هم توی دستت بود که به زور ازت گرفتمش...به خیرگذشت ولی از این به بعد می زارمت یه جایی که جلوی چشمم باشی. این روزاخیلی اذیت می شی چون دندونای بالاییت داره در میاد عزیزم ...الان 2 تا دندون پایینت کامل بیرون اومدن ویه دندون بالا نصفش بیرون اومده و اون یکی ...
30 تير 1391

هشت ونه ماهگی مهرزاد گلم

عزیزم توی این ماهها هوا گرمه وشما هم داری دندون در میاری وخیلی بی قراری وخوب غذا نمی خوری وهر روز یه مدل سوپ درست می کنم وشما نمی خوری و دور می ریزم .و تنها چیزی که یه کم دوست داری حریره بادومه وشیر مامان  و وزنت هم اضافه نشده ولی همه می گن اشکالی نداره چون داری دندون در میاری. مامان هم حدود یک ماه سرما خوردگی داشت و نتونسته بیاد و واست بنویسه .همون شبی که فهمیدم سرما خوردم رفتم پیش دکتر وآمپول پنی سیلین وکلی دارو بهم داد ومن به این امید بودم که زود خوب می شم وشما رو مریض نمی کنم ولی آخرای مریضی یک ماهه من شما هم سرما خوردی .بمیرم مامانی حاضرم خودم تمام سالو مریض باشم ولی شما یه روز هم مریض نباشی  ولی خوب شما برای دومین بار...
7 تير 1391

تواناییهای پسرم تا امروز

پسرم از یک ماهگی شما خندیدن به صورت واضح رو انجام دادی قبلا خنده و اخم ،تعجب رو قاطی انجام می دادی یعنی بدون اراده عضلات صورتت حالتها رو به خودش می گرفت بگذریم اون موقع هم من وبابایی به همین خنده ها ذوق می کردیم.وتوی 3-4 ماگی بود که دمر می شدی ....دو سه بار هم از روی تخت افتادی ولی روی بالشها ومن دیگه شما رو بدون محافظ روی تخت خودمون نمی زاشتم .توی 5 ماهگی سینه خیز می رفتی وسعی می کردی خودتو به چیزایی که می خوای برسونی واینکه توی خواب هم می تونستی به یک طرف  ودمر بخوابی ...یادمه اسفند ماه که برای اولین بار سرما خورده بودی ،شما رو پیش دکترت بردیم من از دکترت پرسیدم توی خواب دمر هم می شه برای تنفسش مشکلی نداره ودکتر گفت نه دیگه حتما خودش ...
27 ارديبهشت 1391

روز مادر

روز شنبه 23 اردیبهشت روز مادر بود همین جا از مامان خودم که برای من خیلی خیلی زحمت کشیده ودر هر زمانی که به کمکش نیاز داشتم کنارم بوده تشکر کنم .واقعا با هیچ جمله ای وبا هیچ عملی نمی تونیم اونجور که لایق مادرا هست ،ازشون تشکر کنیم. فقط می گم مامان خیلی دوست دارم. روز شنبه من وقت دکتر داشتم .من وشما وبابایی رفتیم چهار راه طالقانی.بابایی شما رو بیرون نگه داشت ومن رفتم واومدم وبابایی توی یه مغازه لباس بچه های خوشگلی دیده بود ....با هم رفتیم تا اگه خوشمون اومد برای شما لباس بخریم ...یه لباس بود که خیلی ناز بود ...تنت کردیم ...وای ماشالله ....خیلی ناز شده بودی...همونو برات خریدیم...مبارکت باشه عزیزم....قراره ماه بعد شما رو آتلیه ببریم ویه عکس ...
27 ارديبهشت 1391

نوروز1391 با یکی یدونمون

عزیزم روز 19 اسفند تولد کسرا بود کسرا از شما 7 ماه بزرگتره وفامیل دور بابایی میشه ولی ما با هم خیلی صمیمی هستیم توی همون مهمونی تصمیم گرفتیم که تعطیلات نوروز رو با اونا وفامیلای هدیه ،خاله کسرا با هم شمال بریم قرار شد که روز عید، قبل از سال تحویل ،راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم. صبح ساعت 5-6 بود راه افتادیم وسال تحویل یه جا وایستادیم وعکس گرفتیم .این سفر واقعا خوش گذشت فقط شما وکسرا توی یه اتاق بودید وشبا موقع خواب من و هدی (مامان کسرا )رو بیچاره کردید هر کدومتون که برای شیر خوردن بیدار می شد اون یکی رو هم بیدار می کرد خلاصه ما خواب نداشتیم.عید شماتوی 6 ماه بودی ومن فرنی وحریره بادوم رو به توصیه دکترت شروع کرده بودم واونجا هم برات به سختی ...
22 ارديبهشت 1391

وارد شدن دلبندم به دنیا

من وبابایی بیشتر شبا خونه مامان اکرم می رفتیم  چون مامان دیگه نمی تونست کاری انجام بده بیشتر اوقات دایی مهدی  صبح می اومد دنبالم ومی رفتم خونه ی مامانی  و بعد از ظهرساعت 5  هم بابایی می اومد وشب با هم به خونمون برمی گشتیم.روز سه شنبه هم طبق قرار همیشگی دایی مهدی اومد دنبالم ورفتیم خونه مامانی .دو سه شب بود که بی خوابی داشتم ونخوابیده بودم وخیلی خسته بودم وظهر هم سعی  کردم نخوابم تا شب بتونم بخوابم.شب هم دیگه داشتم چرت می زدم ولی مامانی گفت نخواب که رفتی خونتون بتونی بخوابی.حدود ساعت 12 بود که با بابایی به خونه برگشتیم .منم که خیلی خوابم میومد زود رفتم که بخوابم ولی غافل از اینکه شما تصمیم دارید که به این دنیا تشریف ب...
22 ارديبهشت 1391

از اومدنت تا الان

می خوام از 20 مهر 1390 تا الان 21 اردیبهشت 1391 که شما هفت ماهت شده عکس بزرام وخاطراتی که یادم میاد وتقریبا مهمه بنویسم. مامانی اکرم تا 2 هفته اومد خونمون واز من و شما مواظبت کرد .طفلی خیلی اذیت شد وما همیشه ازش ممنونیم.بعضی ها می اومدن دیدنمون ولی ماهم یه مهمونی توی روز 15 هم گرفتیم که خاله ها و زندایی وخیلی های دیگه رو دعوت کردیم....شما هم خیلی پسر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی .اینم عکس از 15 روزگی جیگرم اینم بغل بابایی شما اغلب شبا تا ساعت 2-3 بعضی اوقات هم تا 4 بیدار بودی.گریه نمی کردی...خیلی به ندرت،فقط وقتی دل درد داشتی.فقط می خواستی بازی کنی.قربونت برم عزیزم.... بگذریم از اینکه نه پستونک می گرفتی ونه شیشه وهمیشه باید کنا...
21 ارديبهشت 1391

بارداری تا اومدن نی نی قشنگم

امروز شما 7 ماهت کامل شده.می خوام خاطرات قبل از به دنیا اومدنت واین 7 ماه رو کلی بنویسم واز روزای آینده به روز باشم.خوب تا الان تا 11 هفته و6 روزگیت برات گفتم تا اون موقع معلوم نبود که شما گل پسری.فقط خاله پری وبابییت نظر دادن که شما دختری وگرنه همه گفتن که پسری.من اوایل بارداری سرکار می رفتم( تا 4 ماهگی )ولی بعد تصمیم گرفتم که خونه بمونم چون هوا خیلی گرم بود،برای اینکه به شما آسیبی نرسه وهم اینکه می خواستم بعد از به دنیا اومدنت بزرگ شدن شما رو ساعت به ساعت ببینم ولذت ببرم وچون نمی خواستم حداقل تا 2  سالگی شما سر کار برم وبه همین خاطر دیگه خونه موندم وکارو رها کردم.دقیقا 15 هفته و2 روزت بود که فهمیدیم که شما پسری وبابییت یه پیتزا به من ...
20 ارديبهشت 1391